نتایج جستجو برای عبارت :

پدربزرگ

گوشه ای از خانه و روی یک پتو نشسته است. لباس نخی گرمی بر تن دارد. سرش با اینکه از مو عاری است، چند تار موی سمج و گستاخ هم دارد. پوست صورتش، زبر است و خشن؛ آنچنان که اگر ببوسی او را، لب هایت می سوزند. چشم هایش انگار چراغ های کم سویی اند. او همیشه، در لاک تنهایی خویش فرو می رود؛ چیزی هم ندارد برای گفتن به دیگران، دل و دماغی هم برایش باقی نمانده.پدربزرگ، پاهایش را روی فرش دراز می کند؛ ‌و با حرکتی مانند دراز و نشست، گویا دارد ورزش می کند. با اینکار، بد
سایت سرگرمی چفچفک :عکس نوشته درباره فوت پدر بزرگ برای پروفایل ، عکس های متن دار و غمگین راجع به از دست دادن بابابزرگم ، جملات کوتاه به همراه عکس نوشته های تامل برانگیز و جدید در مورد خاطرات پدربزرپ ، عکس نوشته های متنوع زیبا با موضوع مرگ پدربزرگم

عکس نوشته مرگ پدر بزرگ

عکس نوشته و متن زیبای غم از دست دادن پدربزرگ

عکس های متن دار دوست داشتن بابابزرگ و تنهایی

در غم از دست دادن بهترین باباجون دنیا

عکس نوشته های غمگین برای تسلیت فوت پدربزرگ 98
تو یه کتابی خواندم که نوشته بود:
پیرمرد میگفت
با گذشت سالها می بینی که پیر شده ام
و امیدوارم داناتر هم شده باشم.
قدیم ترها وقتی توی خیابان و یا پارک ها راه می رفتی دست بیشتر پیرمردها مجله و روزنامه می دیدی،وقتی  هم خانه
پدربزرگ ها و مادربزرگ ها می رفتی کنج یکی از اتاق ها یک کتابخانه با کتاب های مورعلاقه شان بود،شنیدن اخبار و رادیو 
و دیدن مستندها هم از سرگرمی های جالب اونا بود.خب معلومه چنین پدربزرگ ها و مادربزرگ هایی با کلی تجربه و آگاهی 
پیر
پدر بزرگ در یکی از روستا های کوچک غرب اصفهان زندگی می‌کرد.همان جا با مادر بزرگ ازدواج کرد.پدر بزرگ از خودش هیچ نداشت.با مادربزرگ در یکی از اتاق های خانه ی پدرش زندگی شان را شروع کردند.پدربزرگ فقط یکی دو ماه به مکتبِ آن زمان رفته بود.از بچگی کار می‌کرد.روی زمین مردم هم کار می‌کرد.مثلا روی زمین پدرِ مادر بزرگ.روزانه مزد می‌گرفت.گاهی هم کمک بنا می‌شد.با همین دو کار که برای هیچ کدامشان دوام و تضمینی نبود،زندگی خود را می‌گرداند.
پدر بزرگ می دوید
من خاطره چندانی از پدربزرگ پدریم ندارم...۳ ساله بودم که فوت شدن...تنها خاطراتم فقط تعریف هایی هست که مامانم از پدربزرگم کرده....خوبی هایی که گفته و جوری که صدام میزده.... تا یاد دارم خاطراتم از هر دو مادربزرگا و پدربزرگ مادریم بوده....
و امروز.... دفتر عمر آقاجونم برای همیشه بسته شد...و شد خاطره.... که یادم بیاد و بگم بابابزرگم اینجور بود و اونجور....
آقاجونم رفت....خیلی قشنگ رفت...خودش میدونست وقت رفتنه....تسلیم شد.... وصیتشو کرد....حلالیت هاشو طلبید....همه رو
بسم الله الرحمن الرحیم
دور زندگی می کنیم، از همه ی خانواده
دیشب وقتی پدربزرگ و مامان جون و خاله هات داشتن با دخترک خداحافظی می کردن.
می گفت منم میخوام بیام گچساران
بهش می گفتن مامان نمیاد ها!
می گفت چرا میاد
شب که توی گهواره تکونش می ئادم باهام اتمام حجت می کرد که من فردا می خوام با پدر بزرگ و مامان جون و مامان ع برم گچساران
صبح بعد از نماز صبح راه افتادن همه و رفتن
دخترک توی گهواره خواااب...
چقدر ئل مامان جون و پدربزرگ نرفته براش تنگ شده بود
چقد
بسم الله الرحمن الرحیم
دور زندگی می کنیم، از همه ی خانواده
دیشب وقتی پدربزرگ و مامان جون و خاله هات داشتن با دخترک خداحافظی می کردن.
می گفت منم میخوام بیام گچساران
بهش می گفتن مامان نمیاد ها!
می گفت چرا میاد
شب که توی گهواره تکونش می ئادم باهام اتمام حجت می کرد که من فردا می خوام با پدر بزرگ و مامان جون و مامان ع برم گچساران
صبح بعد از نماز صبح راه افتادن همه و رفتن
دخترک توی گهواره خواااب...
چقدر ئل مامان جون و پدربزرگ نرفته براش تنگ شده بود
چقد
دخترِ جوانِ مو بوری، پذیرفت به من در خانه درسِ خصوصی بدهد، بی آنکه مدیره اش بویی ببرند. او گاهی وقتها از املا گفتن دست می کشید تا با آه های عمیق دلتنگی اش را آرام کند: بهم می گفت که تا سرحدِّ مرگ خسته است، که در تنهاییِ دردناکی زندگی می کند، که برای داشتنِ شوهرْ حاضر به پرداختنِ هر چیزی بوده، هرکی می خواهد باشد ...
وقتی شکایتهاش را به پدربزرگ گزارش می دادم، پدربزرگ ام می زد زیر خنده: او بسیار زشت تر از آن بود که مردی بخواهدش. من، نخندیدم: آیا می شد
هایدی (Heidi)، دختر بچه‌ای پنج ساله است که یک سال بعد از تولدش، پدر و مادرش را در سانحه‌ای از دست‌ می‌دهد و خاله‌اش سرپرستی او را بر عهده‌ می‌گیرد. شروع داستان از زمانی است که خاله‌ی هایدی کاری در شهر فرانکفورت پیدا می‌کند و دیگر نمی‌تواند از او نگهداری کند. بنابراین تصمیم می‌گیرد که هایدی را نزد پدربزرگش که تنها فامیل اوست ببرد تا مسئولیت سرپرستی‌اش را به عهده بگیرد.
اما پدربزرگ در دامنه‌ی کوه‌های آلپ دور از روستا و مردمش، به تنهایی رو
من خاطره چندانی از پدربزرگ پدریم ندارم...۳ ساله بودم که فوت شدن...تنها خاطراتم فقط تعریف هایی هست که مامانم از پدربزرگم کرده....خوبی هایی که گفته و جوری که صدام میزده.... تا یاد دارم خاطراتم از هر دو مادربزرگا و پدربزرگ مادریم بوده....
و امروز.... دفتر عمر آقاجونم برای همیشه بسته شد...و شد خاطره.... که یادم بیاد و بگم بابابزرگم اینجور بود و اونجور....
آقاجونم رفت....خیلی قشنگ رفت...خودش میدونست وقت رفتنه....تسلیم شد.... وصیتشو کرد....حلالیت هاشو طلبید....همه رو
دانلود دوبله فارسی فیلم Cat on a Hot Tin Roof 1958 رایگان
داستان فیلم در مورد "بریک" جوانی الکلی است که به خاطر مرگ بهترین دوستش احساس گناه دارد و به خاطر کوتاهی در دوستی‌اش عذاب می‌کشد. "مگی" همسر بریک هم به خاطر دوری کردن شوهرش از او رنج می‌کشد. پدربزرگ هم سرطان دارد ولی باز هم به زندگی طمع دارد. جمع شدن خانواده در ۶۵ سالگی پدربزرگ ناگهان تبدیل به یک کشمکش خانوادگی می‌شود و ...نام پارسی فیلم : گربه روی شیروانی داغ
.
دانلود با کفیت عالی 1080
دانلود با کیف
دانلود دوبله فارسی فیلم Cat on a Hot Tin Roof 1958 رایگان
داستان فیلم در مورد "بریک" جوانی الکلی است که به خاطر مرگ بهترین دوستش احساس گناه دارد و به خاطر کوتاهی در دوستی‌اش عذاب می‌کشد. "مگی" همسر بریک هم به خاطر دوری کردن شوهرش از او رنج می‌کشد. پدربزرگ هم سرطان دارد ولی باز هم به زندگی طمع دارد. جمع شدن خانواده در ۶۵ سالگی پدربزرگ ناگهان تبدیل به یک کشمکش خانوادگی می‌شود و ...نام پارسی فیلم : گربه روی شیروانی داغ
.
دانلود با کفیت عالی 1080
دانلود با کیف
خوب نمیدونم چی شد که یهو دلم خواست این متنو بزارم
 
ولی خوب میزارمش شاید واسه همه درسی باشه..حتی خود من
 
"پیرمردی" با پسر و عروس و نوه اش زندگی میکرد.
او دستانش می لرزید و چشمانش خوب نمیدید و به سختی می توانست راه برود، هنگام خوردن شام غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را بر زمین انداخت و شکست.
"پسر و عروس" از این کثیف کاری پیرمرد ناراحت شدند:باید درباره پدربزرگ کاری بکنیم وگرنه تمام خانه را به هم می ریزد.
آنها یک میز کوچک در گوشه اطاق قرار دادند و پ
خنده هایم نه از روی خوش حالی است
خانه بی روی تو دگر خالی است
سومین خبر بد در سال 98 بعد از فوت بهترین معلمی که در طول سال های تحصیلم داشتم و همچنین بیماری پدربزرگ مادری ام حاکی از این بود که پدربزرگ پدری ام به رحمت خدا رفت
سلامتی کامل و خوش سعادتی در طول زندگی و مرگ آسان بدون هیچ آه و ناله ای به هنگام مرگ همه و همه نشان از پاکدامنی و عفت این بزرگ مرد بود که از میان ما پر کشید و رفت...
واقعا به جرأت میتونم بگم که سرتاسر زندگی این مرد رشار از با خدا بود
عصر یک مهمان کوچولو دارم
5 سالشه
برای مادرو پدرش کاری پیش اومده
مادربزرگ و پدربزرگ مادریش مسافرت هستن
مادربزرگ و پدربزرگ پدریش کار دارن
و وقتی گفتن بهش حق انتخاب داری بین خاله و دایی
گریه کرده که نمیرم و میرم پیش خاله فلانی که من باشم
البته من خاله واقعیش نیستم
چون اصلا خواهر ندارم
مادرش باهام حرف زد منم قبول کرد
من هیچ نسبت نزدیکی باهاشوت ندارم یکم برام عجیبه
معمولا وقتی بچه ها پیشم می ان میگن باهامون بازی کن میگم کار دارم
دو تا سطل عروسک پ
به استناد سایت مشاوره حقوق خانواده دینا در صورتی که پدر فوت کرده باشد و یا از توانایی مالی برای پرداخت نفقه فرزندان خود برخوردار نباشد ، در این صورت پدر بزرگ یا جد پدری باید نفقه نوه خود را بپردازد . البته گاهی جد پدری از پرداخت نفقه خودداری می کند که در این صورت می توان به دادگاه مراجعه نموده و مطالبه نفقه فرزند از پدر بزرگ را خواستار شد . در این صورت اگر پدر بزرگ تمکن مالی برای پرداخت نفقه را داشته باشد و فرزند نیاز به نفقه وی داشته باشد
جزر آمده و حال مرا مَد کرده
بغض آمده، از حنجره ام رد کرده
من این چمدان، تو ساک ها را بردار
بدجور دلم هواى مشهد کرده
پ.ن۱:
الان تو راه‌آهن هستیم و داریم پدربزرگ و مادربزرگ جان(همون پدربزرگ و مادربزرگی که من تا حدود۴سالگی پیش‌شون بزرگ شدم و بشدت هم دیگر رو دوست داریم و کلا با اختلاف فراوان منو از نوه‌های دیگه و دایی‌هام و خاله‌هام دوست دارند) رو داریم راهی مشهد می‌کنیم و من چقدر دلتنگ حرم و مشهد هستم
نمیدونم چرا این سری که دارند میرند مشهد یه
اگر منتظر فرصتی عالی برای حمایت از والدین یا پدربزرگ و مادربزرگ خود به کانادا هستید، اکنون زمان است! کانادا در هفت روز برنامه حمایت از والدین و پدربزرگ و مادربزرگ را باز می کند. برنامه با برخی از به روز رسانی ها در فرآیند مصرف برنامه آمده است. خواندن همه چیز را در مورد اخبار مربوط به روند درخواست و چگونگی تبدیل شدن به یک نامزد بگذرانید.
از تاریخ 28 ژانویه 2019، در ظهر (EST)، علاقه به حمایت از فرم های ارسال شده بر اساس اول آمده است، اولین بار خدمت پذ
زهرا جان سلام
پنج شنبه صبح 20 اردیبهشت 97 فردای خاکسپاریت بود که پسر خاله مجبور بود برای امتحانش به تهران برگردد. برای همین سحر حرکت کردند.
عرفان می گفت:
"تا صبح 3 بار خواب زهرا را دیدم. هر بار خانه شوهر خاله مامان بودیم. جمعیت زیادی دور تا دور خانه بودند و زهرا را تشویق می کردند. پیرمردی جدی دست زهرا را گرفته بود و زهرا هم با حالتی از غرور سرش را برای جمعیت تکان می داد. زهرا طوری می خندید که دندانهایش دیده می شد. هر بار که خوابیدم و بیدار شدم این خوا
پدربزرگم
گلاب به روتون دشویی نمیره
نه که نخواد
نمی تونه
دیروز واسش سوند گذاشتن
ولی بعد دیگه درش آوردن
گفتن ببرین تا فردا
اگه تونست که هیچ
اگه نه شاید مشکل از کلیه ش باشه
الان یه خاندان
چشم انتظار دشویی پدربزرگ منن
و با اخبار لحظه ای داره پیگیری میشه :/
دانلود رایگان فیلم سینمایی ترانه کوچک من
فیلم ایرانی ترانه کوچک من به کارگردانی مسعود کرامتی
کارگردان: مسعود کرامتی | ژانر: خانوادگی، کمدی | سال تولید: 1388 | تاریخ انتشار: 9 فروردین ماه 1399
مدت زمان: 82 دقیقه | نوع: سینمایی | مخاطب: خانواده | کیفیت: WEB-DL
فرمت: MP4 | حجم: متفاوت | تهیه کننده: سعید شاهسواری
خلاصه داستان: سیاوش نوجوان سیزده ساله ای است که با دیدن خوابی وارد یک ماجرا می شود. همان خواب را پدربزرگ او هم دیده است. پدربزرگ به زادگاهش می رود و سیاوش
همین بازی‌های قدیمی در ذهن پدرها و پدربزرگ های عزیز ما تجسم خاطراتی شیرین است و دیدن تصاویر زیر حتی برای من و شما که سهمی در چگونگی اینگونه بازی ها نداشتیم....
بازی‌های سنتی قدیمی از قبیل: هفت سنگ، عمو زنجیرباف، قایم موشک، گرگم به هوا، کی بود کی بود، لی لی، شیر و آهوها، وسطی و ... ریشه در سنت های دیرینه ی مردم ایران دارد و هنوز نسلی از آن افرادی که با این بازی ها اوقات فراغت خود را سپری می کردند نگذشته که امروزه دلایلی چون استفاده از وسایل ارتبا
سیگارش را آتش زد و تمام خستگی اش را با یک پوک از سیگار، دود کرد.
دست کوچکم، را در دست پینه بسته اش حلقه کردم و شاهد دود شدن سیگارش شدم!  زمزمه وار گفتم: پدربزرگ، چرا سیگار میکشی؟ در حالی که سیگارش را دود میکرد گفت: سیگار تنها رفیقی است، که به پای من می سوزد.
آن شب تاریک، تازه فهمیدم چقدر پدربزرگ، درقلب بزرگش، غم دارد ولی،  همیشه جوری میخندید، که انگار هیچ غمی ندارد، وقتی دلش می گرفت، تنها سیگارش دردش را می فهمید و بس.
نمی گذاشت کسی اشک بریزد، ولی
امروز پای وبلاگم که نشسته بودم پسر کوچکم طبق معمول خودش را در آغوشم جای داد و بعد کمی سکوت و تماشای کارهای من پرسید: مامان تو این قصه‌ها را از کجا یاد گرفتی ؟من که همیشه سعی می‌کردم پاسخ‌های مناسب روحیات کودکانه ی  او بدهم  ، کمی فکر کردم و بعد جواب دادم: روزی که شما به دنیا آمدی همه این قصه‌ها در قلب من قرار گرفت.  پسرکم ،کلی ذوق کرد اما می‌دانست که حرف‌های من تنها یک ترانه مادرانه است از بغلم پایین آمد و گفت: ولی من نمی‌توانم مثل تو قصه بن
فکر کن پدربزرگ خودت
خدا را خوش می آید که او را به کار بگیری؟!
آن هم کارهای بزرگ مملکتی! آن هم کارهای اجرایی!!
چرا نمی گذارید پیرمردهایمان استراحت کنند؟
همین روحانی الآن 70 سال را رد کرده؛ الآن باید کنار فرزندان و نوه هایش در حال استراحت باشد؛ اما ما باز هم به او رأی می دهیم و او را به کار وادار می کنیم!
انصاف هم خوب چیزی است!!!
 
وابستگی کودکان به پدربزرگ و مادربزرگ خوب است یا نه؟
 
 
گاهی وقت ها کودکان به علت شرایط کاری والدین شان ناچار هستند چندین ساعت از روز را در خانه پدر بزرگ و مادربزرگ خویش سپری کنند. زمانی که کودکان ساعتهای زیادی از روز را در خانه پدر بزرگ و مادربزرگ هستند، زمینه وابستگی در آنها ایجاد می شود.
هرچند پدر بزرگ ها و مادربزرگ ها میتوانند نقش حمایتی مفیدی برای کودک و والدین داشته باشند ولی گاه همین پشتیبانی، میتواند زیان آور و آسیب رسان باشد.
 
ادام
پسر، من هرچیزی رو بتونم درک کنم، این دورهمیای عید و صله‌رحم و اینا رو نمیتونم درک کنم و اصولاً آخه فازشون چیه که هی بیخودی مهمونی می‌گیرن؟:|بابا من اصن دلم براتون تنگ نشده:|بذارین یکم بگذره از آخرین باری که دیدیمتون:|پ.ن1: اگه طوفان و زلزله و اینا بشه و قرار باشه از کل فامیل یه‌نفرو انتخاب کنم، پدربزرگ مادریم رو انتخاب میکنم. انقدر این بشر دوست‌داشتنیه و رک و بی‌تعارف صحبت میکنه. پیرمرد گوگولی:))) حالا فعلاً که بین این مزخرفا گیر افتادم:|
کتاب جمله هایی که خدا دوست دارد: بیان رابطه ی بین ایمان به خدا و سخنان روزمره
 
کتاب جمله هایی که خدا دوست دارد : غلامرضا حیدری ابهری، نشر بوستان فدک
معرفی:
این کتاب نوشته حجه الاسلام حیدری ابهری است که در آموزش توحید به کودکان آثار متعددی دارد، که مورد استقبال کودکان و خانواده ها قرار گرفته است.این کتاب در ادامه همان آثار نوشته شده که البته رویکرد جدیدی در این زمینه دارد.پس از مطالعه ی این اثر، کودکان در می یابند که بین ایمان به خدا و سخنان رو
امروز یاد خونه باغ پدربزرگ افتادم. یاد دوران کودکی که توی اون باغ سپری شد.
به یاد بهارهای باغ با شکوفه‌های رنگارنگش و  مسابقه ما بچه‌ها برای چپاول آلوچه و چغاله بادوماش‌.
پاییزهایی که با گردوهای تازه و کیالک‌های خوشمزه باغ شروع می‌شد.
آلو زردهایی که سبدسبد می‌رفتن تا تبدیل به لواشک‌های ترشمزه بشن.
درخت‌های گیلاس و آلبالویی که واسشون سر و دست می‌شکونیدم.
حوض کوچیک ته باغ که کنج خلوتی بود برای من.
روزهای جمعه‌ای که کل خانواده دور یه سف
اولین رویارویی من با مرگ سوم راهنمایی بود. پدربزرگ پیرم فوت کرد. برای یه مدت طولانی میدونستیم که روزای آخر پدره و دعا میکردیم با عزت از این دنیا بره. البته این ملایم شده‌اشه. دعا میکردیم زودتر راحت‌ شه. اره درستش اینه. دومین رویاروییم، مرگ ناگهانی دایی مامانم بود که خب چون خیلی نزدیک نبودیم تاثیر بزرگی روم نداشت. ولی مرگ تو خیلی داره اذیت می‌کنه. عزیز بودی ناگهانی بود و مهم‌تر از اینا، من صداتو شنیدم. من آخرین کسی بودم که باهاش حرف زدی.
خانواده ی شهید بودن به حرف راحته ولی تو عمل....
دایی جانم سی سال مفقود الاثر بود، هم رزماش میگفتن شهید شده ولی پدربزرگ و مادربزرگم هیچوقت باور نمی کردن، میگفتن اسیر شده بر می گرده.
اسرا هم برگشتن و دایی من نیومد.
از ساعت 11شب به بعد، به پدر بزرگ و مادربزرگم زنگ نمی زدیم چون چشم به راه داییم بودن و با هر زنگِ نیمه شب، قلبشون تند میزد.
بنیاد شهید 3 بار مجلس ترحیم گرفت ولی بازم باور نکردن، نمیخواستن که باور کنن.
با اصرار زیاد بعد بیست و چند سال، بالاخ
فکر کن پدربزرگ خودت
خدا را خوش می آید که او را به کار بگیری؟!
آن هم کارهای بزرگ مملکتی! آن هم کارهای اجرایی!!
چرا نمی گذارید پیرمردهایمان استراحت کنند؟
همین روحانی الآن 70 سال را رد کرده؛ الآن باید کنار فرزندان و نوه هایش در حال استراحت باشد؛ اما ما باز هم به او رأی می دهیم و او را به کار وادار می کنیم!
انصاف هم خوب چیزی است!!!
 
عمه در مورد بابابزرگم میگفت ، پدربزرگی که قبل از ازدواج بابا فوت شده بود ، و من هرگز ندیدمش ، میگفت بابا بزرگ داستان میگفته و قصه های شاهنامه و حضرت یوسفو  و تعدادی از آیات قرانو حفظ بوده ، دلم لرزید ، میگفت یه سری از نوار ضبطاش مونده که صداشو ضبط کردن ، و من نشنیدم اونا رو ، دلم خیلی میخواد بشنومشون ، شاید اینکه خوندن قرآن برای ما راحته ، ریشه داره از اجدادمون..
ادامه مطلب
✍ درخواست قصاص برای عمو
⬅️ دختر نوجوان در حالی از دادسرا خواهان قصاص عمویش شد که پدربزرگ و برادرش از خون قاتل گذشت کردند.
◀️ شامگاه 26 فروردین 1397 مأموران کلانتری 144 جوادیه تهرانپارس هنگام گشت در خیابان دماوند – تقاطع خیابان اتحاد با خودروی آزرایی مواجه شدند که راننده‌اش به قتل رسیده بود. با کشف جسد موضوع به بازپرس کشیک قتل پایتخت و تیم بررسی صحنه جرم اعلام شد.
◀️ با حضور تیم تحقیق مشخص شد راننده خودرو با شلیک گلوله به قتل رسیده است. در باز
✍ درخواست قصاص برای عمو
⬅️ دختر نوجوان در حالی از دادسرا خواهان قصاص عمویش شد که پدربزرگ و برادرش از خون قاتل گذشت کردند.
◀️ شامگاه 26 فروردین 1397 مأموران کلانتری 144 جوادیه تهرانپارس هنگام گشت در خیابان دماوند – تقاطع خیابان اتحاد با خودروی آزرایی مواجه شدند که راننده‌اش به قتل رسیده بود. با کشف جسد موضوع به بازپرس کشیک قتل پایتخت و تیم بررسی صحنه جرم اعلام شد.
◀️ با حضور تیم تحقیق مشخص شد راننده خودرو با شلیک گلوله به قتل رسیده است. در باز
پدربزرگ و مادربزرگ من ۸۰ سال، یعنی از ۱۵ سالگی با هم بودند. آن‌ها در جنگ هم با هم بودند، پدربزرگم دستش و مادربزرگم شنواییش را از دست داد. آن‌ها فقیر و گرسنه بودند، شش بچه بزرگ کردند و خانواده‌شان را حفظ کردند. وقتی بازنشسته شدند، نزدیک دریا رفتند. مادربزرگم دو بار سرطان را شکست داد و پدربزرگم یک بار سکته کرد. او همیشه برای مادربزرگم گل می‌خرید و یکدیگر را واقعا دوست داشتند. آن‌ها در ۹۵ سالگی و به فاصله یک روز درگذشتند.
امروز خاله ام فوت شد. غم انگیزترین حال را نه دخترهایش که جیغ می زدند و غش می کردند داشتند، نه مامان که مهمانی اش بعد دو هفته شوق و ذوق و تدارک دیدن تبدیل به عزای خواهرش شده بود. غم انگیزترین حال را بابا بزرگ داشت که آرام و ساکت نشسته بود و حتی اشک هم نمی ریخت. این حکایت را شنیدید؟ که روزی از حکیمی پرسیدند شادترین داستان دنیا چیست گفت پدربزرگ مرد، پدر مرد، پسر مرد و وقتی پرسیدند غم انگیزترین داستان دنیا چیست جواب داد: پسر مرد، پدر مرد، پدربزرگ مر
داشتم سیبِ باغ پدربزرگ خدابیامرزم رو میخوردم و از یه سری مطالعه ها امروز به وجد اومده بودم و داشتم هیجانم رو سرکوب میکردم و به هزار تا چیز فکر میکردم و چندتا وبلاگ خوب میخوندم که یهو سرمو بلند کردم و هلال ماه رو دیدم و ذوق کردم و چند دقیقه ای محوش شدم.
کاش دوربین حرفه ای داشتم ازش عکس میگرفتم ولی علی الحساب این عکس بمونه یادگاری.
دلم یه پدربزرگ میخاد...
مثل این پدربزرگه تو تبلیغ عالیس
گارسون بیاد بگه : 
چی میل دارید؟ 
چنجه بدم؟ 
سلطانی بدم؟ 
چلوگوشت بدم؟ 
چلوماهی بدم؟ 
ماهیچه بدم؟ 
کدومو بدم؟؟؟
بعد پدربزرگه بگه : هممممشو بدید!!
متاسفانه نه تنها پدربزرگم رستوران نمیبردم، و نه تنها برام چنجه نمیخره، بلکه اصلا پدربزرگی ندارم :|
امروز صبح هم مثل همیشه پرهام برای اینکه به مدرسه برود، از خواب بیدار شدد، به دستشویی رفت و دست و صورت خود را شست. بعد سر سفره رفت. وقتی سر سفره رسید، پدربزرگ، مادربزرگ و مامان، همینطور در چشم های پرهام نگاه می کردند. سکوت عجیبی خانه را پر کرده بود. پرهام سکوت خانه را شکست و گفت:«اتفاقی افتاده؟»
پدربزرگ گفت:«نه عزیزم! فقط ما این همه وقت منتظر بیدار شدن شما بودیم. خب زود بخواب بچه.»
بعد ادامه داد:«ساعت را نگاه کن.»
پرهام یک نگاه به ساعت انداخت. ساع
1- داداش نظامی :
در زمان رضا شاه و محمدرضا شاه باسوادترین شخص در روستا بوده و به کلیه امورات مردم از قبیل :  امور قضایی ، اداری ، اقتصادی و مالی رسیدگی میکرده .
در زمان دکتر مصدق به دلیل هوش و ذکاوت بالا و کمک به مردم روستاهای دیگر در مقابل غارت خان ها ، خان های آن دوره بارها تصمیم به قتل و ترور وی گرفتند که موفق نبودند .
ایشان در سال 1345 در اثر سکته قلبی در رشت فوت کردند .
(ایشون پدربزرگ مادرم هستند .)
1- داداش نظامی :
در زمان رضا شاه و محمدرضا شاه باسوادترین شخص در روستا بوده و به کلیه امورات مردم از قبیل :  امور قضایی ، اداری ، اقتصادی و مالی رسیدگی میکرده .
در زمان دکتر مصدق به دلیل هوش و ذکاوت بالا و کمک به مردم روستاهای دیگر در مقابل غارت خان ها ، خان های آن دوره بارها تصمیم به قتل و ترور وی گرفتند که موفق نبودند .
ایشان در سال 1345 در اثر سکته قلبی در رشت فوت کردند .
(ایشون پدربزرگ مادرم هستند .)
در کودکی اصلاً بچّه شروشوری نبودم. فقط گاهی از سر کنجکاوی، وسایل برقی خانه را می شکافتم تا ببینم چطور کار می کند. مسئولیّت سرهم بندی شان دیگر با من نبود. اگر پدرم می توانست تعمیرشان می کرد، در غیر اینصورت اهل خانه از خیر آن وسیله می گذشتند! خیلی اوقات بی سروصدا گوشه ای می نشستم و کتاب می خواندم یا برنامه های علمی تلویزیون را تماشا می کردم. بعد به سرم می زد همان آزمایشات را در خانه پیاده کنم و یک بار نزدیک بود خانه را به آتش بکشم. می بینید که چقدر
در کودکی اصلاً بچّه شروشوری نبودم. فقط گاهی از سر کنجکاوی، وسایل برقی خانه را می شکافتم تا ببینم چطور کار می کند. مسئولیّت سرهم بندی شان دیگر با من نبود. اگر پدرم می توانست تعمیرشان می کرد، در غیر اینصورت اهل خانه از خیر آن وسیله می گذشتند! خیلی اوقات بی سروصدا گوشه ای می نشستم و کتاب می خواندم یا برنامه های علمی تلویزیون را تماشا می کردم. بعد به سرم می زد همان آزمایشات را در خانه پیاده کنم و یک بار نزدیک بود خانه را به آتش بکشم. می بینید که چقدر
قصه نوه و پدر بزرگ                                    تهیه و تنظیم: نرگس رضوی
پیرمردی بود که با پسر ، عروس و نوه اش در خانه ای زندگی میکرد. چشمهای پیرمرد ضعیف شده بود و خوب نمی دید. گوشهایش ضعیف شده بود و خوب نمی شنید، زانوهایش هم موقع راه رفتن می لرزید. وقتی که سر میز غذا می نشست از ضعف و پیری قاشق در دستش میلرزید و غذا روی میز میریخت. حتی وقتی که لقمه در دهانش میگذاشت غذا از گوشه دهانش بیرون میریخت و منظره زشتی بوجود می آورد.هر بار پسر و عروسش با دیدن
دلم برات تنگ میشه حاج آقا 
دلم برای لبخند پرمحبتت تنگ میشه 
برای مهربونیت 
و تو هیچ کاره ی من بودی 
هیچ کاره 
تو نامحرم بودی 
نامحرم! 
اما تو فامیلمون هیچ کسی رو اندازه تو دوست نداشتم و ندارم 
چون فقط 
تو مهربون بودی 
نه هیچ کس دیگه 
نه مادربزرگها 
نه پدربزرگ 
نه عمه 
نه خاله 
نه دایی 
نه عمو 
و تو بیست سال هست که نیستی؟ 
تو تنها دلیل هستی برای اینکه بگم همسر و فرزند شهید برن گم شن اما پدر و مادرشون آدمهای شریف هستن چون اونها شهید رو تربیت کرد
سایه ی تو بر سر ما سقف این کاشانه می شدخانه تنها با صدای خنده ی تو خانه می شد
شور و شوق بچگی لنگ صدای قفل در بودخانه با پیچیدن عطر تنت دیوانه می شد
یک بغل احساس بودی ساده و بی شیله پیلهتوی آغوش تو آدم یک شبه پروانه می شد
بی گمان حجم حضورت بیشتر از یک نفر بودبی تو این خانه وگرنه این قدر تنها نمی شد
پشت ما همواره مثل کوه بودی، کاش امشبسنگ قبر تو برای بغض هامان شانه می شد
#علی_اصغر_طلوعیدی ۹۸
۱: غزل رو به عشق پدر بزرگم «حاج ولی» نوشتم.
۲: اگر زحمتی نیست
باران می بارید
پدربزرگ
آفتابگردان ها را
زیر خاک خیس خورده باغچه
قرنطینه کرد
و به خواب رفت
(پدر بزرگ خسته بود)
آفتابگردان ها از قرنطینه فرار کردند
آفتاب می تابید
عمر پدربزرگ به قد آفتابگردان ها نرسید
باران می بارید
پدربزرگ را
زیر خاک خیس خورده قرنطینه کردند
آفتابگردان ها
روی قبر پدربزرگ تکثیر شدند
برایش نوشتم "خوبی؟"جواب داد "نه آنقَدرها که باید باشم" فهمیدم باز همسرش را فرستاده أند مأموریَت ، نوشتم"فکر نمیکردم عشق آدم را تا این حد بی طاقت کند ، فردا برمیگردد دیگر ، دوستِ بیقرارِ من" گفت"نشسته أم پیراهن هایش را اتو میکنم که عطرَش تویِ خانه بپیچد و دل گرفتگی از سَرَم بِپَرَد "جمله أش را که خواندم دلم لرزید ، یادِ شب ها و روزهایِ دلگرفتگی أم افتادم که نمیدانستم برایِ رها شدن از حالِ نامعلومِ پر از غٌصه أم چه کار باید بٌکنم فقط کاغذی برداش
پدر بزرگ وی: اینا چی بود گذاشتی تو ماشین؟
وی: کتابام.
پدربزرگ وی: واسه چی؟
وی: میخوام برم.
- چرا؟
+ چون درس نمیخونم!
- میخوای بخونی بخون میخوای نخونی نخون!
صبح! 
-میری بری؟
+اره.
- واسه چی؟
+ میخوام تنوع باشه!
- خب اینجام تنوعه دیگه! یکم برو بالا یکم بیا پائین یکم برو سوئیت سمت راستی یکم برو تو جپی! خودش تنوعه!
مادربزرگ وی در حال سو استفاده از علاقه شدید وی به مرغ به همراه فلفل دلمه ای و بوی ان و واااای لعنتی!! : میخوای حالا ظهر بمون مرغارو بخور بعد برو!
و
میرزا محمد تقی خوان  فراهانی زاده 1186 هزاوه اراک، درگذشت 20 دی 1230 کاشان مشهور به امیر کبیر، یکی از صدر اعظم های ایران در زمان نصرالدین شاه قاجار بود. امیر کبیر همسر عزت الدوله، خواهر نصر الدین شاه قاجار بود و سبب ازدواج دخترش تاج الملوک با مظفر الدین شاه قاجار، پنجمین شاه از دودمان قاجار، پدربزرگ ششمین پادشاه قاجار، محمدعلی شاه، نیز شمار می رود...
ادامه مطلب
پسر:حوصلم سررفته
پدر:یه ملاقه ازروش بردار
پدریزرگ:میخوای زیرشا کم‌کن
مادر:همین الان اینقدربازی کردیم
مادربزرگ:بیا ببین چی دوست داری بیارم بخوری
پسر:نه میخوام برم بیرون بریم خونه یکی
پدر:مثلا کجاحرف شهربازیا رستوران نباشه ها
پدربزرگ:عجب دوره زمونه ای شده این بچه ها پی حرف نمیرن هی خرج میتراشن
مادر:منم حوصلم سررفته
مادربزرگ :میخوای آش درست کنیم دورهمی بخوریم
امام زمان:یه سربه من بزن حال وحوصلت خوب میشه 
این جمعه هم داره میگذره امام خوبم کج
برایش نوشتم "خوبی؟"جواب داد "نه آنقَدرها که باید باشم" فهمیدم باز همسرش را فرستاده أند مأموریَت ، نوشتم"فکر نمیکردم عشق آدم را تا این حد بی طاقت کند ، فردا برمیگردد دیگر ، دوستِ بیقرارِ من" گفت"نشسته أم پیراهن هایش را اتو میکنم که عطرَش تویِ خانه بپیچد و دل گرفتگی از سَرَم بِپَرَد "جمله أش را که خواندم دلم لرزید ، یادِ شب ها و روزهایِ دلگرفتگی أم افتادم که نمیدانستم برایِ رها شدن از حالِ نامعلومِ پر از غٌصه أم چه کار باید بٌکنم فقط کاغذی برداش
برایش نوشتم "خوبی؟"جواب داد "نه آنقَدرها که باید باشم" فهمیدم باز همسرش را فرستاده أند مأموریَت ، نوشتم"فکر نمیکردم عشق آدم را تا این حد بی طاقت کند ، فردا برمیگردد دیگر ، دوستِ بیقرارِ من" گفت"نشسته أم پیراهن هایش را اتو میکنم که عطرَش تویِ خانه بپیچد و دل گرفتگی از سَرَم بِپَرَد "جمله أش را که خواندم دلم لرزید ، یادِ شب ها و روزهایِ دلگرفتگی أم افتادم که نمیدانستم برایِ رها شدن از حالِ نامعلومِ پر از غٌصه أم چه کار باید بٌکنم فقط کاغذی برداش
- امیر... امیر کبیر... بله، فامیلم کبیره. واسه شما جالبه، واسه من خیلی هم مسخره‌ست.
- حتماً یکی از اجدادم خیلی آدم گنده‌ای بوده واسه همین به ما می‌گن کبیر... مسخره چیه مومن، راست میگم. پدر و پدربزرگم همیشه چشماشونو درشت می‌کردن و یه طوری حرف می‌زدن انگار من رعیت بودم و اونا شاه، حالا بماند که از مال دنیا آه در بساط نداشتن. بعد یه بار از پدربزرگم پرسیدم که چرا به ما می‌گن کبیر؟
- ببخشید من یکم گلوم خشک شده بود. شما آب نمی‌خورید براتون بیارم؟... خب
سختیه توی خونه پدر و مادر زندگی کردن و بچه ی ته تغاری بودن اینه که بقیه متاهلای خونواده دیگه دعوا های ریز و درشت خودشونم یه سرش رو میکشن توی خونه ی بزرگترا و گند میزنن به روح و روان و دو دیقه راحت توی خونه نشستنت. بچه دار هم که بشن بدتر دیگه، میارن بچه هاشونم میفرستن خونه ی پدربزرگ مادربزرگ، خودشون میرن پی خوش گذرونیشون؛ اصلا خوش گذرونی نه پی کارا و گرفتاریای خودشون. اونوقت باید دعوای فسقلی هاشونم تحمل کرد، مواظبشونم بود که یه وقت نخورن به در
پدربزرگ بودی. رفتی. آرام و نجیب و باعزت. همان‌طوری که همیشه دوست داشتی. خداحافظی‌ات را همان روز اول فروردین کردی که وصیت‌نامه را درآورده بودی برای اصلاح. می‌رفتم و می‌آمدم و مشغولت می‌کردم که دست از نوشتنش بکشی. برایت یک لیوان شیر گرم آوردم؛ ولی حتا متوجه حضورم نشدی. چهره‌ات آشفته بود. بعد از خواندن وصیت‌نامه، چرایی آشفتگی‌ات را فهمیدم. روز آخر گفتی:«رقیق‌القلب شدم» آن‌قدری که قلبت نا نداشت بتپد؛ و یک‌هو، دم ظهر یکشنبه ایستاد.
شب اول
پدربزرگ بودی. رفتی. آرام و نجیب و باعزت. همان‌طوری که همیشه دوست داشتی. خداحافظی‌ات را همان روز اول فروردین کردی که وصیت‌نامه را درآورده بودی برای اصلاح. می‌رفتم و می‌آمدم و مشغولت می‌کردم که دست از نوشتنش بکشی. برایت یک لیوان شیر گرم آوردم؛ ولی حتا متوجه حضورم نشدی. چهره‌ات آشفته بود. بعد از خواندن وصیت‌نامه، چرایی آشفتگی‌ات را فهمیدم. روز آخر گفتی:«رقیق‌القلب شدم» آن‌قدری که قلبت نا نداشت بتپد؛ و یک‌هو، دم ظهر یکشنبه ایستاد.
شب اول
تنفر... حسیه که به استاد مهندسی اینترنت دارم. بعد کلاسش که هیچ انتراکی هم نداره، کلاس بعدی کنسل شده بود. ما رو از هشت تا دوازده به عنوان جبرانی نگه داشته. وقتی اومدیم بیرون داشتم ضعف میکردم از گرسنگی و مغزم شارژش تموم شده بود. 
قرار بود به جای اون کلاس کنسل شده بریم کافه!
 
پ.ن: الان خوبم و دلخوش به همین چای و شکلات باراکا موقع کار . برم چند تا کارامو انجام بدم و کتاب بخونم سکم. فردا هم نوبت ژلیش دارم که این ناخنارو سر و سامون بدم.
پ.ن2: این ارث نوشتن
ﻧﺤﻮﻩ ﺩﺭﺱ ﺩﺍﺩﻥ ﺳﺮ ﻼﺱ
2 + 2 = 4
ﺣﺎﻻ ﻧﺤﻮﻩ ﺳﻮﺍﻝ ﺩﺍﺩﻥ ﺗﻮ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ!
رامین 13 ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺳﺖ ﺳﻦ ﺑﺮﺍﺩﺭﺵ مازیار ﺷﺸﻢ سینوس ﺯﺍﻭﻪ دست چپ ﺑﺮﺍﺩﺭﺵ ﺍﺳﺖ

ﺍﻟﻒ ) ﺍﺮ رامین ﻧﺼﻒ ﻮﻟﺶ ﺭﺍ ﺧﺮﺝ ﻨﺪ مازیار ﻨﺪﺷﻼﺕﺩﺍﺭﺩ؟
ﺏ ) پدربزرگ مسعود را رسم کنید!
ج ) چرا؟
عاشق سوال آخر شدم

+دانش آموزم برام ارسالش کرد به نظرتون منظور خاصی داشته 
روز دانش آموز بر دانش آموزان امروز و دیروز مبارک
 
در مکان های مختلف خیلی ها  پیشنهاداتی به ما می دهند که به نفع ماست.بعضی وقت ها پدر ها،بعضی وقت ها مادرها،ویا پدربزرگ ها و مادربزرگ های ما.ما هم برای اینکه به نفع ماتوصیه می کنند حتما عمل می کنیم.حال فکر کنید ولی فقیه یعنی رهبر انقلاب اسلامی که حتما خیر خواه ما هستند توصیه ای کنند.آن وقت آیا نباید عمل کنیم؟
بیانیه گام دوم انقلاب اسلامی که در چهلسالگی انقلاب توسط رهبر انقلاب به دست ما رسیده است بخش مهمی از توصیه های رهبر عزیزمان هست:
 
PDF دریاف
سلام سلام:)
چطورید؟
 
هفته پیش گفتم پدربزرگ نیک برگردن من پست سرگرمی میذارم شیرینی برگشتشون:)
که خدارو شکر برگشتن:)
البته هرکی بخواد بی دلیل بره همینه به اصرار نگه میدارم:))مگه من میذارم الکی الکی بذاریدبرید منو تهنا بذارید:))
ادامه مطلب
روز دوم فروردین سال 97، زانوی راستم به شکلی الکی، کاااملا الکی پیچید و مدت زیادی درگیرش بودم و هیچ‌وقت هم به طور کامل خوب نشد، اما چند روز بود به طور عجیبی درد می‌کرد و مامان پیشنهاد داد که هرشب، کمی روغن سیاهدانه بر رویش استعمال کنم و می‌شود گفت که واقعا نتیجۀ در خور توجهی در پی داشت. روغن سیاهدانه، بوی آزاردهنده‌ای دارد، اما برای من نوستالژیک است و یاد بی‌بی می‌اندازدم. بی‌بی مادر پدربزرگ مادری‌ام بود که وقتی من 5،6 ساله بودم، فوت کرد.
سلام
امروز صبح وقتی از خواب بیدار شدم خانهئ مادربزرگم بودم و وقتی از خواب بیدار شدم مادر بزرگ من هنوز خواب بود ولی پدربزرگ من بیدار بود و داشت صبحانه اش را می خورد و من با تلویزیون آنجا خودم را سرگرم کردم تاکه
 
مادربزرگم از خواب بیدار شد  وبعد از یکم کار برای من باتخم مرغ بومی یک تخمرغ  بومی درستکرد  وبعد من ومادربزرگم دوتایی نشستیم روی میز وبا فلفل ، نمک ، ونارنج صبحنیمانراخوردیم وبعد ازصبحانه من یک زنگ به خانه زدم  وبعد ازمادربزرگم خداحا
+اخیرا دو خواب از پدربزرگ عزیزم دیدم. در یکیش خیلی خیلی خوشحال بودم که اون زنده‌اس و اینکه خوشحال بودم که میشه برامون داستان و قصه بگه. و در دومی داشت چای دم میکرد، بهش گفتم که آقاهاشم خیلی خیلی دلم برات تنگ شده بود. واقعا هم همینطوره. جالبه که توییتر دو خواب احساس خوشحالی و دلتنگی رو کاملا و خیلی واضح حس کردم و الانم اگه خوب فکر کنم این حسا رو میتونم تجربه کنم. به ویژه اینکه واقعا دلم براش تنگ شده. و دوسش دارم و خودش میدونه. :* :)
 
+مامان بابام هر
از شدت بی حوصلگی ( و نه خستگی ) ساعت 10 و نیم روانه شدم به سمت تخت خواب اما تلاش هام تا الان بی نتیجه موند. تا دیشب این ساعت که میشد تا چشم رو هم میذاشتم خوابم میبرد اما الان بیخوابی عجیبی به سرم زده. نمیدونم شاید هم به دلیل تغییرات هورمونی قبل پریوده. دست و پای سرد و بدن گر گرفتم نه میذاره زیر پتو برم نه پنجره رو باز کنم و از هوای روبه سرد شدن رشت استفاده کنم. 
امروز رقص هم نرفتم و افسوس میخورم که اگر رفته بودم از لحاظ فیزیکی خسته میشدم و الان راحت ت
رمان همخانه ارواح
نویسنده:فاطمه
ژانر ترسناک معمایی
خلاصه:ماجرا از اون جایی شروع میشه که دنیز به همراه ارغوان برای تحصیل، به خانه ی قدیمی پدربزرگ مادرش سفر می کنند، غافل از اینکه دست سرنوشت زندگی اون رو با دو دختری که در گذشته در این خونه زندگی می کردند گره زده
 
       
هوالرئوف الرحیم
تولد رضوان هم به بهترین شکل ممکن برگزار شد. ورای تصور عالی. به رضوان انقدر خوش گذشته که الان دو شبه قبل از خوابش با جمله ی :
"تولدم خیلی بهم خوش گذشت"
ازمون تشکر می کنه. 
باز هم نتیجه گرفتم که بسپرم بخدا. رها کنم. بهترین شکلش اتفاق بیفته.
اونهمه فکر و خیال و استرس و گریه زاری، همگی فرت. و چرت بود.


پی نوشت:
خدایا!
دوست دارم چله ی بچم، برم پابوس پدربزرگ.
وسائل رفتن و راحت رفتن و دردسر نکشیدن رو برام فراهم کنین اگر خیر و صلاح هست.
دانلود سریال کره ای My Girl 2005
 
نام ها: دختر من
محصول: 2005 کره جنوبی از شبکه SBS
ژانر: کمدی | عاشقانه
قسمت ها: 16
نمره: 7.9 در MDL
مدت زمان: 65 دقیقه
بازیگران:
Lee Da hae – Lee Dong wook
خلاصه داستان: این داستان واقعا زیبا درباره دختری به اسم یورین جو میباشد که به چند زبان مختلف مسلط است و در یک شرکت توریستی کار میکند براثر ماجراهایی این دختر با پسر یک هتلدار بزرگ با نام گونگ چان آشنا میشود . در ادامه ماجرا گونگ چان که به توصیه پدرش که حال خوبی ندارد و در جستجوی نوه
داشتم برای آجان تلگرام نصب می‌کردم. آجان تلفظ ترکیِ آقاجان یا همون آقاجونه. من و مهدی و کیمیا بهش می‌گیم آجان اما نسل جدید بهش می‌گن دَدی. رسیدم به اون قسمتی که باید فرست نیم و لست نیم انتخاب می‌کردم. یه لحظه شک کردم. گفتم چی بذارم. رفتم دیدم دایی ایمیلشو با اسم کوچیکش درست کرده. منم همونو نوشتم. مامان گفت یه حاجی اولش می‌ذاشتی. به‌نظرم یکم عجیب می‌شد اگه اسم تلگرام یکی حاج حسین باشه. بعد به این فکر کردم آخرین باری که یکی آجانو فقط با اسم کو
امام حسن مهربان سلام
این نوشته ایست از علی اصغر که چندین سده بعد از شما به این دنیا رسیده
چند شب پیش سالروز تولد شما بود. همین
میخواهم در مورد همین "همین" بنویسم
جرقه ی این حرفها وقتی زده شد که یک توئییت خواندم، که میگفت کسی سال گذشته در روز میلاد شما از بی عائلگی دلگیر بوده و دوستش به او میگوید که بیاید و از شما بخواهد تا شما از خدا برایش بخواهید و حالا امسال همسری دارد و فرزندی در راه...
چی شد دقیقن که از زندگی من کمرنگ شدید؟ چی شد که اهل توسل نی
فصل امتحانات شده و من چند روز به تنبل ترین حالت ممکن گذروندم البته اینکه سرما خورده بودمم بی تاثیر نبود ولی خب امروز یک کوچولو جبران کردم و کارهای چند روزمو یک روزه انجام دادم و یکم خیالم راحت تر شد توی پست قبل نوشته بودم که جریانات این مدتی که نبودم براتون تعریف میکنم...
خب داستان مال شب یلداست که ما از صبح خونه خاله *ن* دعوت بودیم و منم کلی خوشحال چون این خاله ام بچه زیاد داره و یکیشون کوچولوعه و من خیلی دوسش دارم بچه شیرینیه و اینکه خاله ام دس
هوالرئوف الرحیم
عصر یه دل سیر خوابیدم. موش کوچولو به بغل.
بنابراین سرحال بودیم و عصر رفتیم بیرون.
دم مزار شهدا اذان شد رفتیم اونجا و فهمیدم که شب تولد موسی بن جعفر علیه السلام هست. برای اولین بار در حیات فسقلک نماز جماعت خوندم و به فال نیک گرفتم تقارنش رو با میلاد پدربزرگ جان.
بعد رفتیم و رفتیم و خیلی راحت از امام زاده صالح سر در آوردیم. ترافیک نبود. هوا عالی بود.
بهمون لقمه دادن روش نوشته بودن از طرف دوستداران امام هشتم.
اشکی ازمون در آورد چهار
چگونه سئو چیست را برای افرادی توضیح می دهید که چیزهای اولیه را هم راجع به آن نمی دانند؟ واقعاً سئو چیست ؟ قبل از اینکه کسی ما را متهم به توهین نسبت به افراد مسن کند ، باید گفت که عنوان این مطلب فقط یک نوع مثال است.
برخی مادربزرگهای 90 ساله دقیقاً می دانند SEO چیست ، در حالی که برخی از دوستان 30 ساله با درک مفهوم سئو مشکل دارند. بنابراین ، بسیاری از مردم درک نمی کنند که واقعاً سئو چیست . چگونه می توانید برای آنها توضیح دهید؟ در اینجا ، به شما نشان می
دست و دلم به نوشتن نمیرود. همین که در دلم تو را آرزو کنم کفایت میکند، این نوشتن ها بیشتر آدم را خرفت میکند. 
من حس میکنم وقتی آدم خودش را زیر آرزوهایش مخفی میکند، از زندگی کردن بازمیماند، عاجز میشود...
در زندگی عاجز میشویم، فرسوده میشویم، پیر میشویم، عاشق میشویم، پدربزرگ میشویم، مادربزرگ میشویم، اما هیچوقت آدم نمیشویم. ما، هیچوقت دست و دلمان به آدم بودن نمیرود. چقدر خرفت شده ایم!
 
به تاریخ امشب، در اتوبوس بازگشت از سر کار. وقتی خسته بودم، وقت
کلاه‌فروشی روزی از جنگلی می‌گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند. کلاه‌هایش را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه‌ها نیست. بالای سرش را نگاه کرد، تعدادی میمون را دید که کلاه‌ها را برداشته‌اند.
فکر کرد که چگونه کلاه‌ها را پس بگیرد. در حال فکرکردن سرش را خاراند و دید که میمون‌ها هم این کار را کردند. او کلاهش را از سرش برداشت و دید که میمون‌ها هم از او تقلید کردند. به فکرش رسید که کلاه خود را روی زمین پرت کند. پس این کار
ژانر فیلم : کمدی , خانوادگی , ماجراجویی
امتیاز فیلم : --
رده سنی : --
کارگردان : Ron Oliver
نویسنده : --
بازیگران : Reno Wilson, Danny Trejo, Barry Bostwick, Hal Linden
محصول کشور : --
تاریخ اکران : --
زمان فیلم : --
زبان فیلم : --
 
خلاصه داستان : مراقبت از پدربزرگ ، فیلمی کمدی و خانوادگی محصول سال ۲۰۱۹ به کارگردانی ران اولیور می‌باشد. در خلاصه داستان این فیلم آمده است ، هنگامی که پدرزن مردی به خانه‌ی آنها نقل مکان می‌کند ، این مرد باید راهی برای کسب درآمد بیشتر بیابد. اما… 
دا
شین بعد از اون ماجراها و حرف و حدیث ها کلا قطع رابطه کرده با ما.حالا این چیزی نیست و خدا کنه خوش باشن و دوری و دوستی.مشکل اینه که ایندفعه دخترش رو هم منع کرده از داشتن کوچکترین ارتباط با ما.دختری که تمام بچگیش بین ماها گذشته و به پدربزرگ و مادر بزرگ و خاله ها و داییش حتی بیشتر از پدر و مادری که هیچوقت کنارش نبودن، وابسته بوده و هست.
این روزا خیلی تو دعواهای ذهنی که داشتم به مرز تنفر رسیدم ازشون.چون باعث و بانی شکستن دل پدر ومادرم شدن و این قابل بخ
 
مستندی از سیبری میدیدیم با نام "روسیه از فراز درختان" با فیلم برداری هوایی از مرزها و شهرهای شمال روسیه.
پدربزرگم، در باکو به دنیا آمده. در آغوش خانواده ای که حالا فرزند آخرش را میدید. وقت قحطی. هرکه جربزه داشت فرار میکرد به کشور شورا ها. باکو بهترین جا برای یک آذری بود.
دوسال به زبان روسی، مدرسه رفت.
وقتی هنوز نمیتوانست چهار را در هفت ضرب کند، شوروی دیگر پناهنده نمیخواست.
هر روز اطلاعیه میدادند که مهاجرین و پناهنده ها اخراج ند. هرروز مامور به
پیرمرد خمیده و آرامی بود.توی مترو دستگیره های دو هزار تومانی می فروخت. زن عصبانی و خسته وارد واگن شد و به پیرمرد گفت:
جمع کن این بساطت را با این چرخکت هی این وسط راه می روی و گدایی میکنی.
نگاه پیرمرد با کف پوش های کف واگن گره خورد و صدای شکستنش را از توی نگاهش شنیدم.
دختر جوانی گفت: پدر جان کار شما حلال هست و جای پدربزرگ ما هستید و افتخار دارد کسب حلال
بقیه مسافرها انگار منتظر یک تکان بودند و سراغ دستگیره های پیرمرد رفتند.پیرمرد انگار جان تازه ای
 
به یاد دارم ما پسران به خانه پدربزرگمان مرحوم میردامادی می رفتیم، ایشان هم مثل پدرها و پدربزرگ های دیگر، یک ریال یا نیم ریال به ما می داد، که البته پول ناچیزی بود؛ اما پیش می آمد که مادر ناگزیر می شد همین مبلغ ناچیز را از ما بگیرد تا با آن برای شام ما چیزی بخرد. من در خانه پدر، از فقر چیزهایی دیده ام که در خانه علمای دیگر کمتر دیده می شود.
 
منبع: «خون دلی که لعل شد» (خاطرات حضرت آیت الله العظمی سید علی خامنه ای (مد ظله العالی) از زندان ها و تبعی
سال گذشته شب یلدا ، همه‌ی خاله ها و بچه ها و نوه ها خونه‌ی مادربزرگم دعوت بودیم و مراسم شب چله اونجا برگزار شد. از اونجایی که امسال خیلی ها باید طرف همسرهاشون رو هم راضی نگه میداشتن، پنجشنبه شب رو یک ویلا خارج از شهر رزرو کردیم و همگی دور هم جمع شدیم و تا عصر جمعه در کنار هم بودیم و خیلی خوش گذروندیم.
و اما دیشب که شب یلدای اصلی بود با خواهر شوهرها و پسر خواهر شوهر منزل مادر شوهر جمع شدیم به صرف کوفته که خواهر شوهرم پخته بود و میوه و دسر که ما آم
گاهی وقتها که اخلاق بد یک پدربزرگ را عینا در نوه‌ی کوچکش می‌بینم ، یا می‌بینم عصبانی شدن یک پسربچه چقدر شبیه عصبانیت پدرش است ؛ وقتی می‌بینم بچه‌ها چقدر به طور غریزی و ناخودآگاه رفتارهای غلط عمه/خاله/عمو را از همین ابتدا تقلید میکنند ، عجیب می‌ترسم . وقتی می‌بینم یک دختر‌بچه موقع حسادت همان‌طور پشت چشم نازک می‌کند که مادرش ، می‌گویم نکند رفتارهامان بعد از یک مدت پافشاری تثبیت میشوند ، میروند در ژن‌ها و به نسل بعد میرسند !! به خودم میگ
امام حسن مهربان سلام
این نوشته ایست از علی اصغر که چندین سده بعد از شما به این دنیا رسیده
چند شب پیش سالروز تولد شما بود. همین
میخواهم در مورد همین "همین" بنویسم
جرقه ی این حرفها وقتی زده شد که یک توئییت خواندم، که میگفت کسی سال گذشته در روز میلاد شما از بی عائلگی دلگیر بوده و دوستش به او میگوید که بیاید و از شما بخواهد تا شما از خدا برایش بخواهید و حالا امسال همسری دارد و فرزندی در راه...
چی شد دقیقن که از زندگی من کمرنگ شدید؟ چی شد که اهل توسل نی
در یک دهکده، پیرمرد خرمندی زندگی می کرد. افرادی که به مشکلی بر می خوردند یا سوالی داشتند، به او مراجعه می کردند. یک روز یک بچه باهوش و زِبل که می خواست سر به سر پیرمرد خردمند بگذارد، پرنده ی کوچکی گرفت و آن را طوری در دستش گرفت که دیده نشود. بعد پیش پیرمرد رفت و به او گفت: پدربزرگ، من شنیده ام شما باهوش ترین مرد دهکده هستید. اما من باور نمی کنم. اگر راست است، می توانید بگویید که این پرنده ای که در دست من است زنده است یا مرده؟ پیرمرد نگاهی به پسر ان
دوست داشتم توی یه علفزار زندگی می کردم. یه خونه چوبی توی کوهستان. شبیه خونه پدربزرگ هایدیو نکته مهم ترش اینکه چند تا مرغ و خروس داشتم 
مرغ و خروس هایی که دستی خودم شده باشن 
گربه ها و سگ هایی که با مرغ ها و خروس هام دوست بودن و بهمون سر می زدن همیشه
بارون می زد 
همه جا خیس می شد 
غروب ها مرغ ها و جوجه ها رو می فرستادم توی خونه شون بخوابن
صداهای موقع خوابشون 
نصف شب ها که ناخوناشون می رفت تو چشم همدیگه و جیغشون درمیومد
صبح ها که از خواب بیدار می شد
این پست در مورد روز های اول دانشگاهه که اون موقع نادانی کردم و ننوشتم ولی حالا میخوام تا از حافظم پاک نشدن ثبتشون کنم.
۴ مهر ۹۸:
رفتم برای ثبت نام.برای اولین بار دانشگاهمون رو دیدم. تو نگاه اول بزرگ به نظر می رسید. چند نفر داشتند جلوی در دانشگاه عکس میگرفتند.(بی خبر از سرنوشت شومی که در انتظارشون بود:دی) همه چیز خیلی خوب و سریع پیش رفت.(از بس که برای آماده کردن مدارک وسواس به خرج داده بودم) اولین سوتی دانشگاهم رو هم تو همین روز دادم؛ مسئولی که دم د
نام فارسی: اولین عشق یک میلیونر
ژانرها: تراژدی، درام، عاشقانه، ملودرام
کشور: کره جنوبی
مدت زمان: 1 ساعت 52 دقیقه
عنوان بومی: 백만장자의 첫사랑
دیگر اسامی: Baekmanjangjaui Cheot Sarang , Baekmanjangjaui Cheotsarang
کارگردانان: Kim Tae Gyun
خلاصه داستان: کانگ جه کیونگ (هیون بین) صبح تا شب رو به دعوا و خوش گذرونی میگذرونه و به هیچ کس و هیچ چیز اهمیت نمیده. اگر او به ۱۹ سالگی برسد می تواند وارث پدربزرگ که یک میلیونر است شود اما پدر بزرگش شرایطی هم برای او گذاشته که باید از یک مدرس
دکتر فاطمه حسنی روانشناس و عضو انجمن روانشناسی ایران و آمریکا (APA) به سؤالاتی در خصوص اشتغال زنان پاسخ می‌دهد:نظرتان در مورد کار کردن و فعالیت اجتماعی زنان چیست؟مطالعات نشان داده که مشارکت زنان در امر اشتغال از قدمت تاریخی برخوردار است. تلاش زنان برای رسیدن به اشتغال در دهه‌های قبل رشد چشمگیری پیداکرده و این را می‌توان از آمارِ یابنده‌های کار پیدا کرد. امروزه درصد زنان شاغل در هر کشوری شاخصی برای رشد و توسعه آن کشور محسوب می‌شود. شرایط ا
نسخه با کیفیت عالی (720p) و زیرنویس چسبیده فارسی (اختصاصی)

خلاصه داستان : سریال درباره پدربزرگ ماجراجویی به نام ریک است که بعد از مدت ها به کانون خانواده برگشته است. او که شخصیت نامتعادلی دارد، وقت خود را صرف اختراعات عجیب و غریبی می کند و به تازگی هم توانسته وارد دنیاهای موازی مختلف با موجوداتی عجیب الخلقه شود
ادامه مطلب
دعایی که مستجاب شد ولی...
یادش بخیر
پدربزرگ شهید محمد مهدی لطفی نیاسر همیشه یه شعر می‌خواند: (برادر پشت، برادرزاده هم پشت درخت بی برادر کی کند رشد) نیمه دوم اسفندماه ۱۳۹۶ بود که عمو مشکل قلبی پیدا کرد و دکترها خیلی امیدوار نبودن، بلاخره قرار شد عمل قلب باز بشه، برادرزاده(شهید مهدی) به جهت شدت علاقه، تو این مدت هر وقت از ماموریت می‌آمد با یکی از دختر هاش می‌رفت دیدن عمو،  بیشتر در مورد گذشته و کودکی  با هم صحبت می‌کردن، عمو میگه: وقت خداحافظی
دعایی که مستجاب شد ولی...
یادش بخیر
پدربزرگ شهید محمد مهدی لطفی نیاسر همیشه یه شعر می‌خواند: (برادر پشت، برادرزاده هم پشت درخت بی برادر کی کند رشد) نیمه دوم اسفندماه ۱۳۹۶ بود که عمو مشکل قلبی پیدا کرد و دکترها خیلی امیدوار نبودن، بلاخره قرار شد عمل قلب باز بشه، برادرزاده(شهید مهدی) به جهت شدت علاقه، تو این مدت هر وقت از ماموریت می‌آمد با یکی از دختر هاش می‌رفت دیدن عمو،  بیشتر در مورد گذشته و کودکی  با هم صحبت می‌کردن، عمو میگه: وقت خداحافظی
وقتی به بلاگ بیان امدم تازه رتبه های کنکورسراسری امده بود و من درگیرمشاوره رفتن وانتخاب رشته بودم،4سال پیش یعنی 5مرداد94اومدم واینجا وبلاگ زدم،محدثه ی ان سالهابامحدثه ی الان خیلی فرق دارد،من بزرگترشدم ورنگ ارزوهاورویاهاوحتی طعم نوشته هام هم تغییرکردن،دراین4سال اتفاقات بسیاری افتاد،مثلا داداشم دانشگاه قبول شد یافوت ناگهانی پدربزرگ ومادربزرگم،اومدن بچه دوم عمه وازدواج وطلاق دخترعمو وخیلی اتفاقات دیگرحقیقتاخیلی ادمهابه زندگیمون اضاف
کلاه فروش⏳ تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند. لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید.وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیست. بالای سرش را نگاه کرد. تعدادی میمون را دید که کلاه های او را برداشته اند؛ فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند. او کلاه را از سرش برداشت و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند. به فکرش رسید که کلاه خود را روی زمین پرت کند. لذا این کار را کرد. میمونها هم کلاه ها را
نسخه با کیفیت عالی (480p) و زیرنویس چسبیده فارسی (اختصاصی)

خلاصه داستان : سریال درباره پدربزرگ ماجراجویی به نام ریک است که بعد از مدت ها به کانون خانواده برگشته است. او که شخصیت نامتعادلی دارد، وقت خود را صرف اختراعات عجیب و غریبی می کند و به تازگی هم توانسته وارد دنیاهای موازی مختلف با موجوداتی عجیب الخلقه شود
ادامه مطلب
نسخه با کیفیت عالی (480p) و زیرنویس چسبیده فارسی (اختصاصی)

خلاصه داستان : سریال درباره پدربزرگ ماجراجویی به نام ریک است که بعد از مدت ها به کانون خانواده برگشته است. او که شخصیت نامتعادلی دارد، وقت خود را صرف اختراعات عجیب و غریبی می کند و به تازگی هم توانسته وارد دنیاهای موازی مختلف با موجوداتی عجیب الخلقه شود
ادامه مطلب
نسخه با کیفیت عالی (480p) و زیرنویس چسبیده فارسی (اختصاصی)

خلاصه داستان : سریال درباره پدربزرگ ماجراجویی به نام ریک است که بعد از مدت ها به کانون خانواده برگشته است. او که شخصیت نامتعادلی دارد، وقت خود را صرف اختراعات عجیب و غریبی می کند و به تازگی هم توانسته وارد دنیاهای موازی مختلف با موجوداتی عجیب الخلقه شود
ادامه مطلب
خدمات کاشت مو در کرج : جراحی پیوند مو چیست ؟ جراحی پیوند مو ( کاشت مو در کرج )، نوعی جراحی است که برای بازگرداندن مو به بخشهایی از جمجمه که کچل شده یا موهای آن کم‌پشت شده است، انجام میشود. چندین نوع جراحی جایگزینی مو وجود دارد.پر کاربردترین و متداول ترین روش ها عبارتند از روش FIT و FUT. هریک از انواع این جراحیها را میتوان به تنهایی یا در ترکیب با هم مورد استفاده قرار داد تا بهترین نتیجه ممکن برای جایگزینی موی بیمار به دست آید. پیوند مو شامل برداشت
بسم الله الرحمن الرحیم
یافارس الحجاز ادرکنی الساعه العجل
...اگر آن جایگاه اجتماعی و آن احترام معقول و مطلوب را در جمع دوستان و اقوام و همکاران و .... نداری
بررسی کن با پدر و مادر و مادربزرگ و پدربزرگ چگونه بوده ای؟
شک نکن که در نیکی کردن و محبت و توجه لازم به ایشان آنگونه که شایسته و بایسته بوده است تلاش نکرده ای و ....
بطور کلی در توجه به پدر و مادرت بسیار بهتر ازین باش
تغییرات و ترفیعات را بزودی حس خواهید کرد
متاسفانه امروز احترام رفیق بسیاربیشت
قسمت نشد از خانه بیرون بروم و در محل چرخی بزنم. 
از قضا دسته محل از جلوی خانه ما رد شد. من یک صندلی برداشتم و جلوی در خانه آقاجون نشستم و دسته عزاداری را نگاه کردم. 
خیلی از مردم را، تقریبا غالب مردم را تا به حال ندیده بودم. اما مدام به هم اشاره میکردند و مرا نشان میدادند. بعضی هم آمدند دست و روبوسی کردند. 
پیرمردی آمد پیشانی ام را بوسید و گفت: بوی حاجی رو میدی جوون، یادگار حاجی...
بعد دارم به این فکر میکنم که چقدر در ویژگی های روانی و شخصیتی من موث
حکایتی شاید آشنا ... / #تبعیضمراسم تشیع جنازه یکی از آشنایان در یک روز سرد پاییزی در گورستان بودم.نوه متوفی اصلا گریه نمی‌کرد و محزون هم نبود. سال‌ها این موضوع برای من جای سوال بود با این‌که او سنگ‌دل هم نبود.بعدها از او علت را جویا شدم.گفت: پدر بزرگ من هر چند انسان بدی نبود ولی روزی یاد دارم، عید نوروز بود و به نوه‌های خود عیدی می‌داد و ما کودک بودیم، ما "نوه دختری" او بودیم و او به نوه های پسری‌اش ۱۰۰۰ تومنی عیدی داد ولی به ما ۲۰۰ تومنی داد و
حال مدرسه خوب است...اما حال من نه!امروز آنچنان جا گذاشتند مرا که برای چندین ثانیه احساس کردم وجود ندارم...
امروز آنچنان رفتند و پشت سرشان را نگاه کردند که حالم بهم خورد از آدم های حوالی ام...
امروز آنچنان گند زدند به حالم که دلم گریه میخواست و توان گریه کردن نداشتم...
و تنها نبودن پدربزرگ جان و یاد آوری اش توانست اشکی شود بر روی گونه ام که شوریش حالم را از خودم بهم بزند با این دوست انتخاب کردن هایم!
اما حال نمره ها و مدرسه خوب است...
درست است که حال ت
امروز مامان یا بابا برای بیدار کردنش نیامده‌اند.
نکند یادشان رفته؟نکند همگی خواب مانده‌اند و قرار است دیرشان شود؟اما نه.از مدرسه خبری نیست.آخر هفته است و قرار است همه کمی بیشتر بخوابند و دیرتر صبحانه بخورند.برای ناهار هم همگی جمع می‌شوند خانه‌مادربزرگ.هیچ بچه‌ای از چنین روزی بدش نمی‌آید.آخر اصلا چه چیز بدی در این روز وجود دار؟مخصوصا اینکه قرار است همگی دورهم باشند،همه خاله‌ها و دایی‌ها و بچه هایشان.هیچ بچه‌ای تنها نمی‌ماند و هرکس ح
من هنوز هم سرمایی ام. همیشه مثل این است که با یک لا بلوز نخی مانده باشم پشت دری که به اتفاقی تازه باز می شود. هر محرم که می آید صدای غمگین چیزهایی می خواند که شبیه قرآن خواندن پدربزرگ هست و نیست. هر محرم دارم حساب می کنم اگر سریع از بین غریبه ها رد شوم تا رسیدن به اتاق پشتی که سیاهی های گرم آن جاست، چقدر زمان لازم دارم؟ هر محرم یکی مدام می پرسد «چرا این جایید شما؟ چرا آماده نشدید هنوز؟» و هر بار می فهمم اگر این ملافه را که دور خودم پیچیده ام بردارم
ازدواج دختر بدون اجازه پدر یا جد پدری
در چه مواردی دختر باکره برای ازدواج نیاز به اجازه پدر ندارد؟
1- ولی (پدر یا جد پدری) در قید حیات نباشد:
اگر پدر یا پدربزرگ پدری دختر فوت کرده باشند، نیازی به اجازه شخص دیگری مثلاً مادر یا برادر نیست و اعتبار اجازه ولی ساقط می‌شود. همچنین پدربزرگ مادری نقشی در اجازه دادن برای ازدواج دختر ندارد. در این مورد نیازی به اجازه دادگاه هم وجود ندارد و با ارائه دلیلی مبنی بر فوت ولی، دختر می‌تواند اقدام به ازدواج و

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها